سفرنامه(3)روزهای تهران و جلو انداختن سیزده به در
دوستان عزیزم سلام
براتون گفتم که پنجم فروردین برگشتیم تهران. شام خونه خاله مریم دعوت داشتیم. بالاخره تونستم سینا و سوگل جونم رو اینجا ببینم ولی چه دیدنی. طفلکا رفته بودند شمال و اونجا مسموم شده بودند. این بیماری و دل درد سوگلی خاله رو حسابی بهونه گیر کرده بود و حال نداشت.
برای ادامه ماجرا و دیدن بقیه عکسهای مسافرت ، لطفا به ادامه مطلب بروید.
بعد از شام ، باز هم فقط ما موندیم خونه خاله و همه رفتند .خونه خاله مریم هم تا عصری بودیم و با دختر خاله ها حسابی خوش گذشت.شام هم دایی علی دعوتمون کرده بود . و تونستیم باز هم با ایلیا جون کلی بازی کنیم ماشالله نمیخنده وقتی هم بخنده اساسی میخنده
روز دو شنبه هم شام خونه خاله لیلا دعوت بودیم . اونجا دیگه اصلا ما زهرا و داداشش رو ندیدیم.رفتند تو اتاق سینا و سوگل و تا موقع رفتن با هم بازی کردند اون هم در کمال آرامش.ما هم یه نفسی کشیدیم.
این چند روز که تهران بودیم . زهرا و محمد امین همراه خاله مرضیه هر روز میرفتند بیرون. پارک ستارخان و لاله و پاساژ و ...روزی هم که خاله کار داشت با بابا جون میرفتند پارک . خلاصه حسابی پارکشون به راه بود . یه تشکر ویژه از بابا جون و خاله مرضیه جون.
روز پنجشنبه دهم فروردین هم چون آخرین روزی بود که ما تهران بودیم قرار شد به جای سیزده به در ،ده به در بگیریم.قرار شد دایی محسن از قزوین بیاد و خاله مریم و خاله لیلا هم آمدند. دایی علی جون به خاطر ایلیا نیومد چون هنوز خیلی کوچولوست و هوا هم کمی سرد. نتونستند در این مراسم با شکوه ما شرکت کنند. دایی مهدی جونم که اصفهان بود . خلاصه جاتون خالی ،آش درست کردیم و جوجه هم گرفتیم و رفتیم چیتگر. خاله لیلا میگفت حیف که از شب قبل برنامه نریختیم وگرنه خودمون جوجه آماده میکردیم و حاضری نمیخریدیم.جوجه های خاله لیلا و خاله مریم حرف ندارند.ولی خوب ناگهانی عشقمون کشید بریم چیتگر .بقیه به روایت تصویر
دایی محسن و مهسا منتظر بقیه
دختر نازنینم منتظره تا براشون تاب ببندند.
بابا جونی داره دخترکم رو تاب میده
دختر نازم خوشحال از سرعت تاب.
هیچ وقت از تابهای پارک راضی نیست و میگه:زیاد بالا نمیره . ولی اینجا خدا رو شکر تلافیشو در آورد.
اینم داداشی زهرا جون
این تاب هیچکس را بی نصیب نگذاشت و همه ما کوچک و بزرگ تاب خوردیم به یاد سیزده به درهای قدیم
زهرا و سوگل سر گرم بازیهای کودکانه خودشون
این هم زهرای مامان،نفسم که خوشحال و خندان از هوای بهاری و جمع دوستانه و بازیهای کودکانه است
تمام آرزوی من شادی و سلامتی تو و داداشی و بابا جونه.
اینم سوگلی خاله که مثلا میخواد بدمینتون بازی کنه
اینم مهسا خانوم که داره جوج میزنه به بدن
جای خالی خانواده دایی مهدی جون و دایی علی جون واقعا احساس میشد انشالله دفعه بعد همه با هم خواهیم بود
شب هم همه دور هم خونه مامان بزرگ جمع شدیم و شام آخر را با هم بودیم.
ممنون از همراهی شما دوستان گلم قسمت آخر سفر نامه باشه برای پست بعد