زهرا زهرا ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

فرشته آسموني

سفر نامه(2) سفر به قزوین

1391/1/30 1:59
1,938 بازدید
اشتراک گذاری

دوستان گلم سلام

امیدوارم این تاخیر و کندی کار را به بزرگواری خودتون ببخشید.

براتون گفتم که روز سوم فروردین خانواده دایی علی هم به دیدنمون اومدند

و اما ادامه ماجرا:

خانواده خاله مریم هم تا ظهر آمدند خونه مامان بزرگ جونم..خانواده خاله لیلا هم که با سینا و سوگلی به همراه خانواده پدری برای گردش رفته بودند شمال.خانواده دایی مهدی هم منتظر ما بودند تا برویم قزوین خونه اونها.براتون گفته بودم که دایی مهدی و دایی محسن به خاطر انتقال شرکتشون به قزوین ،دو سالی بود که ساکن قزوین شده بودند.بقیه سفر نامه را به همراه عکس در ادامه مطلب مشاهده بفرمایید:

 

صبح چهارم فروردین به همراه خانواده دایی علی و مامان بزرگ و خاله مرضیه وخاله مهدیه و ریحانه دختر خاله مریم رفتیم قزوین.خانواده خاله مریم  و دایی محسن زودتر رفته بودند. توی مسیر گله های زیادی گوسفند تو حاشیه آزاد راه دیده میشد.ما هم برای استراحت و هم برای بازی بچه ها ،توقفی کوتاه داشتیم

 

 

نزدیک ظهر رسیدیم خونه دایی مهدی.سارا و زهرا هم خوشحال بعد از یکسال هم رو دیده بودند و حسابی با هم خوب بودند.ما هم راحت که خدا رو شکر روابط آفتابیه.تا بعد از ناهار که یواش یواش ابرهای کدورت آسمون بازیهای این دو تا گل دختر رو پوشوند . ما هم صلاح دیدیم کم کم حرکت کنیم خونه دایی محسن برویم.

همون روز تولد خانم دایی محسن هم بود و دایی یه جشن کوچولو برای خانمش گرفت.

زهرا و سارا

 

 

بنده خدا دایی محسن خیلی گشت کیک بزرگ گیر بیاره اما خوب ایام عید و روز جمعه.بزرگتر از این گیر نیاورد.بنا بر این دو تا گرفت تا جوابگوی جمعیت حاضر باشه.

حرف مرد یکیه:

بعد از تولد و شام و پذیرایی،خانواده دایی مهدی رفتند خونه خودشون ،چون صبح زود عازم اصفهان بودند برای عید دیدنی از خانواده مادریشون و اقوام پدری.دایی علی و خاله مریم و بقیه خاله ها هم برگشتند تهران . و فقط ما و مامان بزرگ جون  موندیم تا روز بعد را به گردش در قزوین بگذرونیم.اما موقع خداحافظی خاله ها و داییها ،ایلیا جان با زبان بی زبانی گفت :پدر جان من دفعه اوله میام خونه عمو جان و قصد دارم امشب بمونم . ولی پدر جانش قبول نکرد و ایلیا رو گذاشت توکریرش و رفت.پنج دقیقه بعد دیدیم پدر جان خودش ایلیا رو آورد و تحویل داد.!!!بله دیگه حرف مرد یکیه و فرزند سالاری و ..اینقدر گریه کرده بود تا برش گردوندند.

اینطوری شد که ایلیا جان و مامانش هم با ما موندند

بالاخره موندم هورااااااااا

اینم آقا ایلیا بعد از نشوندن حرفش به کرسی

 

این جا هم زهرا جونم و آقا ایلیا بی خیال از دنیا تو اتاق مهسا جون بازی میکنند.بعد  هم خانواده ما به همراه دایی محسن رفتیم گردش .

گردش در شهر قزوین:

تو  هر میدان شهر قزوین نمادی از هفت سین و عید  بود. یکی از پارکها هم ماکت های انیمیشنهای مورد علاقه بچه ها رو بر پا کرده بودند.

 

 

 

 

بعد هم رفتیم به عمارت عالی قاپو.من تا حالا فکر میکردم فقط اصفهان عالی قاپو دارد.

اینجا هم دو تا نوازنده موسیقی شاد محلی میزدند که خیلی روی حال و هوای عید محیط تاثیر داشت.

 

این هم سفره های مختلف هفت سین که در گوشه کنار  محوطه عالی قاپو برپا کرده بودند.

 

 

این هم خود عمارت

 

 

 

 

تو عکس بالایی همسرم با هنر عکاسی خودش فضایی شبیه چهل ستون اصفهان را به وجود آورد.

عکس بالایی هم دروازه تهران قزوینه

 

این هم نماد های دیگری در میادین شهر قزوین

 

 

بعد از ظهر هم همه برگشتیم تهران .شام خانه خاله مریم دعوت داشتیم این هم دو تا عکس از مسیر برگشت  به تهران

 

 

خوب بقیه سفر نامه باشه برای بعد .فقط یک عکس دیگه از کاروانسرای شاهرود برای مامان حنا جونم میگذارم و خدا نگهدار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

خاله لیلا
31 فروردین 91 0:00
یعنی من مرده این تعریف جزبه جزتم
حالا کی ما وارد داستانتون میشیم همراه با رسم شکل؟؟


خدا نکنه خواهر
انشالله خدا بخواد دیگه چیزی نمونده

مام پارسا
31 فروردین 91 10:25
سلااااااام.می بینم که عید رو حسابی گشت و گذار بودید.
خوشحالم که بهتون خوش گذشته عزیزای من.
زهرا جونم کی میشه پارسا اندازه شما بشه و ما هم راحت و بدون دردسر و گریه هاش به سفر بریم.
الان اگه قرار بود من این سفر نامه رو بنویسم فقط نصفش میشد تفسیر اذیت ها و گریه های پارسا
راستی عکسها خیلی قشنگ شدن.مخصوصاً من عاشق اون عکس قالیچه نیمه بافته شدم خیلی جالب بود با اجازه ات عکسش رو save کردم
مامانی زهرا جون رو ببوس.راستی مامانی می دونستی اسم من و دخملی یکیه
دوستتون داریم خیلی زیاد

سلام خانومی
عزیزم ممنون از لطفت.انشالله چشم به هم بگذاری پارسا جوم بزرگ میشه اون وقت سفرهای شاد و طولانی و قشنگ میری خانومی
خواهش میکنم عزیزم صاحب اجازه ای گلم و انشالله صاحب اسمتون نگه دارتون باشد باعث افتخارمه دوستم چنین اسم قشنگی داره
پارسای گلم رو ببوس
مبین فرفری
31 فروردین 91 17:11
آفرین دختر نترسم
آفرین به پسرم ایلیا که حرفش یکیه



ممنون خانومی شما به دختر و پسر ما لطف داری مبین جانمو ببوسید
مامان زهرا(شهرادشیر کوچولو)
31 فروردین 91 17:39
دونه عکسا رو دیدم آخریه خیلی خیلی قشنگ بود میگم مطمئنید به اصفهان نرفتید احیانا؟ خوعکس ها خیلی ....
همیشه خوش باشید
برا زهرای خودم


ممنون گلم.لطف داری.آره عزیزم عکسها شبه برانگیزه . من خودم اصفهانو زیاد گشتم و امسال بادیدن اینا تو قزوین خیلی تعجب کردم
باز هم سپاس

مامان حنا
1 اردیبهشت 91 22:59
سلام دوست خوبو مهربونم
خوشحالم که تعطیلات عید واقعا بهتون خوش گذشته ایشالله که همیشه لبتون خندون دلتون شاد باشه و همینجوری همش به گشت و گذار باشید و خوش باشید
عکسا عالی بودن با اجازتون ما هم همراه با شما همسفرتون شدیم و لذت بردیم زهرا جون هم که ماشالله واسه خودش خانومی شده الهی خدا حفظش کنه
بابت عکس کاروانسرا هم دستتون درد نکنه بیشتر منو یاد فیلم هشت بهشت میاندازه خیلی دوسش داشتم ممنون خانومی
از روی ماه زهرای گلم هم ببوس:X


سلام خانومی خوبی خدا رو شکر؟
ممنون از لطفت .بله خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود.هم فال و هم تماشا.هم دیدار عزیزان و هم گردش
انشالله تا سفر شما هم چیزی نمونده آرزو میکنم سفر شاد و سلامتی داشته باشید. حنا جونم رو ببوس گلمX:
مامان هانیه سادات
2 اردیبهشت 91 16:26
سلام.ممنون .به زهرا جون هم بگید دعا کنه.



سلام خانومی
چشم حتما گلم
مامان هانیه سادات
2 اردیبهشت 91 16:29
راستی وبلاگت ویروس داره.آخه آنتی ویروسم مدام هشدار میده و وبلاگتو خودکار می بنده.


مشکلش حل شد خدا رو شکر
ممنون عزیزم
مامان رها
3 اردیبهشت 91 9:26
سلام عزیز دلم خوبی خوشی سلامتی
حسابی کیف کرد
سفر دور دنیا در روز رفته بودید
ماشالله همه جاهاو همه شهرا رو یه دوری زدید
خوب به سلامتی ایشالله همیشه به شادی و خوشی باشید


سلام گلم خوشحالم که اینجا میبینمت
جای شما خالی تا جایی که دستمون بیاد میریم . امید به خدا
انشالله روزی شما بشه گلم
مامان رها
3 اردیبهشت 91 9:28
عزیز دلم
الان تو نی نی وبلاگم
بلاخره باز شد



خواهش میکنم عزیزم با راهنمایی برادر عزیزم بابای ایلیا جان ،تمام ابزارهای جانبی رو پاک کردم.ویروس مال یکی از انها بوده
مریم مامان عسل
3 اردیبهشت 91 12:45
هوراااااااااااااااا
بالاخره درست شد مامانی.
وبلاگت باز شد!
هر کاری کردی جواب داد. مرسی.


خواهش میکنم عزیزم با راهنمایی برادر عزیزم بابای ایلیا جان ،تمام ابزارهای جانبی رو پاک کردم.ویروس مال یکی از انها بوده
مامان رها
4 اردیبهشت 91 7:45
ممون عزیزم که به خاطر ما خودت و برادرتون به زحمت افتادید
خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم


خواهش میکنم عزیزم این منم که به داشتن دوستانی یکرنگ و باصفا چون شما به خودم میبالم
رهای نانازیمو ببوس گلم
مامان رها
4 اردیبهشت 91 16:45
زهرا جون بدو بیا و ببین ما دریا داریم وسط کویر باورت نمیشه بیا تو وب رها یه سری بزن



اومدم خاله جون خیلی با حال بود
ممنون که خبرم کردی عزیزم
منم O
مامان رها
5 اردیبهشت 91 7:18
قربونت برم فدات بشم که اینقده با محبتی
راستش موندم خدا چجوری ما ها رو که اصلا همدیگر رو ندیدیم اینقده به هم وابسته کرده که دوست داریم لحظه به لحظمون رو با هم باشیم و از هم خبر داشته باشیم اگهاز هم بی خبر باشیم شاید روزی 10 بار بیام و ببینیم خبری هست یا نه
قربون قدرت خدا برم
منم عاشقتونم به خواهر و برادر سلام برسونید
ممنون که جویای حال ما هستید



عزیزم ممنون از محبتت
منم خیلی شما و رها جون رو دوست دارم و مرتب بهتون سر میزنم از قدیم گفتن دل به دل راه داره گلم از لطفت نسبت به خانواده ام نیز ممنونم
انشالله همیشه شاد و سلامت باشی گلم
مامان امیرمحمد
11 اردیبهشت 91 10:13
معلوم که خیلی به شما و خصوصا زهرا جون خوش گذشته . امیدوارم همیشه کانون زندگیتون گرم باشه ...


ممنون خانومی جای شما خالی
منم برای شما آرزوی شادی و سلامتی دارم گلم