سفر نامه(2) سفر به قزوین
دوستان گلم سلام
امیدوارم این تاخیر و کندی کار را به بزرگواری خودتون ببخشید.
براتون گفتم که روز سوم فروردین خانواده دایی علی هم به دیدنمون اومدند
و اما ادامه ماجرا:
خانواده خاله مریم هم تا ظهر آمدند خونه مامان بزرگ جونم..خانواده خاله لیلا هم که با سینا و سوگلی به همراه خانواده پدری برای گردش رفته بودند شمال.خانواده دایی مهدی هم منتظر ما بودند تا برویم قزوین خونه اونها.براتون گفته بودم که دایی مهدی و دایی محسن به خاطر انتقال شرکتشون به قزوین ،دو سالی بود که ساکن قزوین شده بودند.بقیه سفر نامه را به همراه عکس در ادامه مطلب مشاهده بفرمایید:
صبح چهارم فروردین به همراه خانواده دایی علی و مامان بزرگ و خاله مرضیه وخاله مهدیه و ریحانه دختر خاله مریم رفتیم قزوین.خانواده خاله مریم و دایی محسن زودتر رفته بودند. توی مسیر گله های زیادی گوسفند تو حاشیه آزاد راه دیده میشد.ما هم برای استراحت و هم برای بازی بچه ها ،توقفی کوتاه داشتیم
نزدیک ظهر رسیدیم خونه دایی مهدی.سارا و زهرا هم خوشحال بعد از یکسال هم رو دیده بودند و حسابی با هم خوب بودند.ما هم راحت که خدا رو شکر روابط آفتابیه.تا بعد از ناهار که یواش یواش ابرهای کدورت آسمون بازیهای این دو تا گل دختر رو پوشوند . ما هم صلاح دیدیم کم کم حرکت کنیم خونه دایی محسن برویم.
همون روز تولد خانم دایی محسن هم بود و دایی یه جشن کوچولو برای خانمش گرفت.
بنده خدا دایی محسن خیلی گشت کیک بزرگ گیر بیاره اما خوب ایام عید و روز جمعه.بزرگتر از این گیر نیاورد.بنا بر این دو تا گرفت تا جوابگوی جمعیت حاضر باشه.
حرف مرد یکیه:
بعد از تولد و شام و پذیرایی،خانواده دایی مهدی رفتند خونه خودشون ،چون صبح زود عازم اصفهان بودند برای عید دیدنی از خانواده مادریشون و اقوام پدری.دایی علی و خاله مریم و بقیه خاله ها هم برگشتند تهران . و فقط ما و مامان بزرگ جون موندیم تا روز بعد را به گردش در قزوین بگذرونیم.اما موقع خداحافظی خاله ها و داییها ،ایلیا جان با زبان بی زبانی گفت :پدر جان من دفعه اوله میام خونه عمو جان و قصد دارم امشب بمونم . ولی پدر جانش قبول نکرد و ایلیا رو گذاشت توکریرش و رفت.پنج دقیقه بعد دیدیم پدر جان خودش ایلیا رو آورد و تحویل داد.!!!بله دیگه حرف مرد یکیه و فرزند سالاری و ..اینقدر گریه کرده بود تا برش گردوندند.
اینطوری شد که ایلیا جان و مامانش هم با ما موندند
اینم آقا ایلیا بعد از نشوندن حرفش به کرسی
این جا هم زهرا جونم و آقا ایلیا بی خیال از دنیا تو اتاق مهسا جون بازی میکنند.بعد هم خانواده ما به همراه دایی محسن رفتیم گردش .
گردش در شهر قزوین:
تو هر میدان شهر قزوین نمادی از هفت سین و عید بود. یکی از پارکها هم ماکت های انیمیشنهای مورد علاقه بچه ها رو بر پا کرده بودند.
بعد هم رفتیم به عمارت عالی قاپو.من تا حالا فکر میکردم فقط اصفهان عالی قاپو دارد.
اینجا هم دو تا نوازنده موسیقی شاد محلی میزدند که خیلی روی حال و هوای عید محیط تاثیر داشت.
این هم سفره های مختلف هفت سین که در گوشه کنار محوطه عالی قاپو برپا کرده بودند.
این هم خود عمارت
تو عکس بالایی همسرم با هنر عکاسی خودش فضایی شبیه چهل ستون اصفهان را به وجود آورد.
عکس بالایی هم دروازه تهران قزوینه
این هم نماد های دیگری در میادین شهر قزوین
بعد از ظهر هم همه برگشتیم تهران .شام خانه خاله مریم دعوت داشتیم این هم دو تا عکس از مسیر برگشت به تهران
خوب بقیه سفر نامه باشه برای بعد .فقط یک عکس دیگه از کاروانسرای شاهرود برای مامان حنا جونم میگذارم و خدا نگهدار