یه غافلگیری حسابی
سلام دیشب یه شب خیلی شاد برای من بود عصری بابام رفت بیرون من هم میخواستم باهاش برم ولی مامانم گفت بابا میره سرکار .نمیدونم چرا هر وقت بابا میره بیرون مامان فقط بلده بگه بابا میره سرکار. اصلا به ساعت و شب وروز هم کار نداره البته دیشب فهمیدم سرکاریه نه سرکار میخواهند من با بابام نرم اخه من بزرگ شدم میدونم بابام نمیتونه من رو سر کارش ببره .خلاصه شب وقتی بابام برگشت باورم نمیشد یه دستگاه دی وی دی یه ابمیوه گیری و یک جعبه شیرینی خریده بود از خوشحالی مرتب بالا پایین میپریدم و ذوق میکردم و....گفتم نامردا چرا به من نگفتید مامانم گفت میخواستیم غافلگیرت کنیم خیلی خوشحال بودم .من بابامو اندازه تمام گلهای قرمز و صورتی دوست دارم دستگاه قبلی مدتی بود خراب شده بود.صبح هم که بیدار شدم جز تنظیم این پست به کمک مادرم از پای دستگاه تکان نخوردم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی