زهرا زهرا ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسموني

طفلک مامان باباها

سلام چند روزی نبودم  میدونید چرا؟حسابی مریض بودم اون هم چه مریضی خلاصه روزگاری داشتم من.ولی مامان بابای طفلکم هر وقت من مریض بشوم دیگه خواب استراحت تعطیل.بیدار بالای سر من هستند مامانم هر وقت تب میکنم مینشیند کنارم با من حرف می زند بازی میکند این عکسها مال شبهایی است که من مریض بودم و نمی خوابیدم         کاشکی ما بچه ها هیچوقت مریض نشیم تا مامان باباها همیشه خوشحال و سالم باشند ...
23 آبان 1390

مهمونی و ....

سلام دیروز عصری رفتیم خونه عمه بتول. منو مامانمو داداشم.بابام هم بعدا اومد کلی با دختر عمه ام شوخی کردیم   قرار بود بعد از خونه عمه بریم خرید و شام بریم رستوران.آخه میدونید من رستوران رفتن رو به اندازه پارک دوست دارم ولی از خونه عمه دیر اومدیم بیرون و قرار شد امشب برویم انشاالله اما قبلش باید برم حموم آخه فردا عید قربانه   ...
15 آبان 1390

بازي و همبازي

سلام .شما دوست دارين با كي بازي كنين ؟ من هميشه با مامانمو بابام و داداشم بازي ميكنيم هر وقت حوصله ام سر بره بابام منو ميبره پارك   يا ميبره خونه عمه هام كه با الهام و فاطمه و فائزه دخترهاي عمه ام يا رضا و احسان و ابوالفضل و عماد بازي كنم البته من سه تا دختر خاله و سه تا دختر دايي و يك امير رضا كه پسر دختر عمه ام هست دارم كه تو شهر ما نيستند  هر وقت اونا بياند خونه ما يا ما بريم اونجا حسابي با هم بازي مي كنيم البته مامان هاي ما بعضي وقتها از بازي ما دل خوشي ندارند چون   جنگ و بعد بارش اشك و جيغ و....... شما چي جوري بازي ميكنيد ...
14 آبان 1390

یه غافلگیری حسابی

  سلام دیشب یه شب خیلی شاد برای من بود عصری بابام رفت بیرون من هم میخواستم باهاش برم ولی مامانم گفت بابا میره سرکار .نمیدونم چرا هر وقت بابا میره بیرون مامان فقط بلده بگه بابا میره سرکار. اصلا به ساعت و شب وروز هم کار نداره البته دیشب فهمیدم سرکاریه نه سرکار میخواهند من با بابام نرم اخه من بزرگ شدم میدونم بابام نمیتونه من رو سر کارش ببره .خلاصه شب وقتی بابام برگشت باورم نمیشد یه دستگاه دی وی دی یه ابمیوه گیری و یک جعبه شیرینی خریده بود از خوشحالی مرتب بالا پایین میپریدم و ذوق میکردم و....گفتم نامردا چرا به من نگفتید مامانم گفت میخواستیم غافلگیرت کنیم خیلی خوشحال بودم .من بابامو اندازه تمام گلهای قرمز و صورتی دوست دارم دستگا...
13 آبان 1390

جشن تولد

  سلام  دیشب رفتیم جشن تولد پسرعمه ام ابولفضل . مامانم میگه دو ماه و بیست و چهارروز از اون کوچکترم ولی من اصلا خوشم نمیاد که به من بگند کوچولو .همیشه داداشم الکی سر به سرم میگذاره که تو از من کوچکتری ولی من اصلا قبول ندارم دلیلی نداره چون دبیرستان میره از من بزرگتر باشه . مگه نه ؟ خلاصه رفتیم تولد کیک خوردیم شام چلو کباب خوردیم فشفشه و برف شادی هم کلی کیف داد من برای ابولفضل و داداشش عماد دو تا تفنگ بردم میوه رو که خوردیم اخر شب اومدیم خونه صبح هم تا ساعت ده خواب بودم .راستی ببینید من چقدر بزرگ شدم جواب مامور امار رو خودم دادم امروز داداشم برایم یک تفنگ مثل تفنگ ابولفضل و عماد خرید قربون داداشم ب شم کلی بوسیدم...
11 آبان 1390