زهرا زهرا ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسموني

بازیهای کودکانه

      بازی شماره یک   برای دیدن نحوه بازی کلیک کن   بیشتر شما و حتی کودکان با صندلی بازی اشنا هستند.بازی ما هم یک نوع صندلی بازیست با این تفاوت که در بازی ما هیچکس بازنده نیست و کودکان به دور یک صندلی میچرخند ای ن بازی  در کودکان شور.نشاط و هیجان و سرعت .دقت بوجود می اورد و انان را با مفاهیم مختلف اشنا میسازد.از جمله:انجام وظایف و پانتومیم برای این بازی یک کلاس نیاز داریم و یک صندلی که در وسط کلاس قرار دهیم .از مربیان محترم خواهشمندم تا در صورت امکان از کودکانی برای این بازی در هر مرحله دعوت شود که هم سن باشند بازی شروع میشود:کودکان را انتخاب نموده و از ان...
1 دی 1390

کجا بودم تا حالا؟.....

سلام مامان خانومي بعد از مدتها فرصت كوتاهي رو به وب من اختصاص دادند البته تقصير نداشت طفلكي تقريبا يك ماه درگير امتحان داداشم بود بعد هم دهه آخر صفر روضه داريم ماماني هم كه  دستش درد ميكنه ديگه ناي پست زدن نداره ولي چه كنه با دلتنگي دوستان تو این مدت پسر دایی من هم به دنیا اومد سید ایلیای ناز امسال خدا به من یه دختر دایی ناز هم داد مهسا سادات . انشالله زودتر عید بشه برم تهران اونا رو ببینم امسال خدا رو شکر خونه مامان بزرگم حسابی دور هم جمعیم من و سارا و سوگل هم حق استادی را تمام خواهیم کرد انشالله ...
30 آذر 1390

من و باباجونم(1)

سلام دیشب یه شب به یاد موندنی برای من بود بابام به قولش عمل کرد و ما رو برد رستوران (بزن اون کف قشنگه رو به افتخار بابا جونم) اونم چه رستورانی منو اپن و من و داداشم که خجالتی هر کدوم پیتزا مخلوط جدا و پیش غذا هم سیب زمینی سرخ کرده و سالاد ماکارونی و دوغ و نوشابه و .. .. جدا از جریان خوراکی منو مامانم کلی رو اعصاب داداشم ناخن کشیدیم و خندیدیم در فاصله ای هم که داداشم رفت سفارش غذا بده من سرم رو با آکواریوم بزرگ و قشنگی که اونجا بود گرم کردم جاتون خالی چنان با حوصله شام خوردم همه غذاشون تموم شده بود ولی من همچنان ...آخر هم مامان اجازه داد آخرین تکه پیتزا رو بیارم تو ماشین بخورم  بابایی دوستت دارم یه عالمه&nb...
28 آذر 1390

اگه گفتید؟...

سلام   اگر گفتید پست امروز چیه ؟ برای جواب فقط کلیک کن                                        این شما و این هم من وقتی  یکسال و نیمه بودم ماه رمضان بود و همه افطار خونه عمه جونم جمع بودیم                         &...
20 آذر 1390

من و امام شهیدم....

  سلام ماه محرم شروع شده و موقع روضه هاست یادمون باشه برای همدیگه دعا کنیم و توی مجالس  عزا داری شرکت کنیم من که دوست دارم برم حرم امام رضا{ع} و برای همه دعا کنم این هم اولین محرم دختر دایی مهسام ...
12 آذر 1390

من و مهمونام......

سلام خیلی وقته که نتونستم خاطراتم رو بنویسم اخه مامانم خیلی کار داشت اول که خاله مریم و خاله لیلا و سینا و سوگل اومدن خونه ما تا دلتون بخواد بازی کردیم و جنگیدیم البته جنگ ما جنگ نرم بود یک روز هم با هم رفتیم حرم امام رضا علیه السلام از شانس خاله ها این چند روز همش برف و بارون بود خاله هام یه عالمه وسایل نقاشی برام سوغاتی اوردند که منو سوگل از خجالت نقاشی در اومدیم و حسابی نقاشی کردیم این چند روز به ما خیلی خوش گذشت خاله های خوشگلم دوستتون دارم باز هم پیش ما بیایید   ...
2 آذر 1390

من و داداشي (1)

                                 اين عكس تولد داداشي منه وقتي من نه ماهه بودم    دوست داری بقیه عکسهامن رو ببینی     خيلي ناز و توپول بودم نه     اينجا هم با هم رفتيم بوستان بسيج       اينجا هم مهديشهر سمنانه نوروز88           باز هم از خودم و داداشي جونم براتون ميگم آخه ما دو تا خيلي هم رر دوست داريم ...
29 آبان 1390

عيد سادات

سلام   سه شنبه عيد غدير بود شب قبلش من و مامانم و بابام كلي سكه و شكلات  بسته بندي كرديم براي همسايه ها و فاميل.  بعد هم ديد و بازديد عيد   اخه مامانم ميگه اين عيد از همه عيدها بزرگتره ناهار  خونه بي بي جانم رفتيم همه عمه ها بودند +دختر عمه و پسرعمه انقدر شيريني و شكلات خورديم  شام هم رفتيم خانه عمه بتول چون اونها هم مثل مامانم و بي بي ام سيدند خلاصه عيد خوبي بود جاي شما خالي ...
25 آبان 1390