زهرا زهرا ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

فرشته آسموني

گزارش هفتگی

سلام شما رو نمیدونم ولی ما که این چند روزه اینترنت کلافه امان کرد کلی اتفاق جدید افتاد که جون میداد برای پست زدن ولی چه فایده. میخواهید بدونید پس نگاهی به ادامه مطلب ما داشته باشیدplease من گردو دوست ندارم ولی مامانم قول داد اگر گردوهامو بخورم باهام یه لاک پشت درست کنه   اول با کمک مامان جونم کاردستی درست کردم      دوم مشهدمون یک برف حسابی بعد از مدتها به خودش دید که خیلی قشنگ بود  همه جا یخبندان بود همه مشغول برف پارو کردن  و مدرسه ها تعطیل خلاصه خیلی با حال بود و سوم: دیشب هم رفتیم خونه عمه کوچیکم مهمونی ولی قبلش با اون یکی عمه ام هماهنگ کرد...
15 دی 1390

کجا بودم تا حالا؟.....

سلام مامان خانومي بعد از مدتها فرصت كوتاهي رو به وب من اختصاص دادند البته تقصير نداشت طفلكي تقريبا يك ماه درگير امتحان داداشم بود بعد هم دهه آخر صفر روضه داريم ماماني هم كه  دستش درد ميكنه ديگه ناي پست زدن نداره ولي چه كنه با دلتنگي دوستان تو این مدت پسر دایی من هم به دنیا اومد سید ایلیای ناز امسال خدا به من یه دختر دایی ناز هم داد مهسا سادات . انشالله زودتر عید بشه برم تهران اونا رو ببینم امسال خدا رو شکر خونه مامان بزرگم حسابی دور هم جمعیم من و سارا و سوگل هم حق استادی را تمام خواهیم کرد انشالله ...
30 آذر 1390

من و باباجونم(1)

سلام دیشب یه شب به یاد موندنی برای من بود بابام به قولش عمل کرد و ما رو برد رستوران (بزن اون کف قشنگه رو به افتخار بابا جونم) اونم چه رستورانی منو اپن و من و داداشم که خجالتی هر کدوم پیتزا مخلوط جدا و پیش غذا هم سیب زمینی سرخ کرده و سالاد ماکارونی و دوغ و نوشابه و .. .. جدا از جریان خوراکی منو مامانم کلی رو اعصاب داداشم ناخن کشیدیم و خندیدیم در فاصله ای هم که داداشم رفت سفارش غذا بده من سرم رو با آکواریوم بزرگ و قشنگی که اونجا بود گرم کردم جاتون خالی چنان با حوصله شام خوردم همه غذاشون تموم شده بود ولی من همچنان ...آخر هم مامان اجازه داد آخرین تکه پیتزا رو بیارم تو ماشین بخورم  بابایی دوستت دارم یه عالمه&nb...
28 آذر 1390

من و مهمونام......

سلام خیلی وقته که نتونستم خاطراتم رو بنویسم اخه مامانم خیلی کار داشت اول که خاله مریم و خاله لیلا و سینا و سوگل اومدن خونه ما تا دلتون بخواد بازی کردیم و جنگیدیم البته جنگ ما جنگ نرم بود یک روز هم با هم رفتیم حرم امام رضا علیه السلام از شانس خاله ها این چند روز همش برف و بارون بود خاله هام یه عالمه وسایل نقاشی برام سوغاتی اوردند که منو سوگل از خجالت نقاشی در اومدیم و حسابی نقاشی کردیم این چند روز به ما خیلی خوش گذشت خاله های خوشگلم دوستتون دارم باز هم پیش ما بیایید   ...
2 آذر 1390

من و داداشي (1)

                                 اين عكس تولد داداشي منه وقتي من نه ماهه بودم    دوست داری بقیه عکسهامن رو ببینی     خيلي ناز و توپول بودم نه     اينجا هم با هم رفتيم بوستان بسيج       اينجا هم مهديشهر سمنانه نوروز88           باز هم از خودم و داداشي جونم براتون ميگم آخه ما دو تا خيلي هم رر دوست داريم ...
29 آبان 1390

طفلک مامان باباها

سلام چند روزی نبودم  میدونید چرا؟حسابی مریض بودم اون هم چه مریضی خلاصه روزگاری داشتم من.ولی مامان بابای طفلکم هر وقت من مریض بشوم دیگه خواب استراحت تعطیل.بیدار بالای سر من هستند مامانم هر وقت تب میکنم مینشیند کنارم با من حرف می زند بازی میکند این عکسها مال شبهایی است که من مریض بودم و نمی خوابیدم         کاشکی ما بچه ها هیچوقت مریض نشیم تا مامان باباها همیشه خوشحال و سالم باشند ...
23 آبان 1390

بازي و همبازي

سلام .شما دوست دارين با كي بازي كنين ؟ من هميشه با مامانمو بابام و داداشم بازي ميكنيم هر وقت حوصله ام سر بره بابام منو ميبره پارك   يا ميبره خونه عمه هام كه با الهام و فاطمه و فائزه دخترهاي عمه ام يا رضا و احسان و ابوالفضل و عماد بازي كنم البته من سه تا دختر خاله و سه تا دختر دايي و يك امير رضا كه پسر دختر عمه ام هست دارم كه تو شهر ما نيستند  هر وقت اونا بياند خونه ما يا ما بريم اونجا حسابي با هم بازي مي كنيم البته مامان هاي ما بعضي وقتها از بازي ما دل خوشي ندارند چون   جنگ و بعد بارش اشك و جيغ و....... شما چي جوري بازي ميكنيد ...
14 آبان 1390

یه غافلگیری حسابی

  سلام دیشب یه شب خیلی شاد برای من بود عصری بابام رفت بیرون من هم میخواستم باهاش برم ولی مامانم گفت بابا میره سرکار .نمیدونم چرا هر وقت بابا میره بیرون مامان فقط بلده بگه بابا میره سرکار. اصلا به ساعت و شب وروز هم کار نداره البته دیشب فهمیدم سرکاریه نه سرکار میخواهند من با بابام نرم اخه من بزرگ شدم میدونم بابام نمیتونه من رو سر کارش ببره .خلاصه شب وقتی بابام برگشت باورم نمیشد یه دستگاه دی وی دی یه ابمیوه گیری و یک جعبه شیرینی خریده بود از خوشحالی مرتب بالا پایین میپریدم و ذوق میکردم و....گفتم نامردا چرا به من نگفتید مامانم گفت میخواستیم غافلگیرت کنیم خیلی خوشحال بودم .من بابامو اندازه تمام گلهای قرمز و صورتی دوست دارم دستگا...
13 آبان 1390